یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت
یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت

گـذرى بـر زنـدگـى امـام اوّل حضرت امیرالمومنین على (ع )


گـذرى بـر زنـدگـى امـام اوّل حضرت امیرالمومنین على (ع (

ویژگیهاى زندگى على (ع (

1 ـ عـلى (عـلیـه السـلام ) نـخـسـتـیـن امـام مـؤ مـنـیـن و رهـبـر مسلمانان و اوّلین خلیفه بعد از

رسول خدا، پیامبر راستین و امین اسلام محمّد بن عبداللّه خاتم پیامبران ـ صلوات خدا بر او و

دودمـان پـاکـش بـاد ـ است او که برادر و پسر عمو و وزیر پیامبر (صلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) و

دامـاد آن حـضـرت ؛ یـعنى شوهر دخترش حضرت فاطمه زهرا ـ سـلام اللّه عـلیـهـا ـ سـرور بـانـوان

دو جـهـان اسـت ، امـیـرمـؤ مـنـان عـلى بـن ابیطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف ،

سرور اوصیا ـ بهترین صلوات و سلام بر او باد ـ.

2 ـ کـنـیـه عـلى (عـلیـه السـلام ) ابـوالحـسـن اسـت ، او در روز جـمـعـه سـیـزدهـم رجـب سـال

سـى ام ((عـام الفـیـل )) (ده سـال قـبـل از بـعـثـت ) در مـکـه در بـیـت الحـرام داخـل کـعـبـه خـانـه

خـدا، دیـده بـه ایـن جـهـان گـشـود کـه هـیـچ کـس  قـبـل از او و بـعـد از او، در ایـن خـانـه خـدا تولّد

نیافت و نمى یابد و این نشانگر موهبت و احترام و توجّه خاصّ خداوند به وجود على (علیه السلام )

است و بیانگر مقام بسیار ارجمند اوست .

3 ـ مـادر آن بـزرگـوار، فـاطـمـه دخـتـر اسـد بـن هـاشـم بن عبد مناف (س ) است که براى رسـول

خـدا (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) (نـیـز) هـمـچـون یـک مـادر بـود و رسـول خـدا (صـلّى اللّه

عـلیـه و آله و سـلّم ) در دامـن او رشـد کـرد و آن حـضـرت هـمـیـشـه سپاسگزار نیکیهاى او بود.

فاطمه بنت اسد، در صف نخستین ایمان آورندگان به اسلام ، ایمان آورد و همراه جمعى از

مهاجرین با آن حضرت به سوى مدینه هجرت کرد و وقتى که از دنـیـا رفـت ، پـیـامـبـر (صـلّى اللّه

عـلیـه و آله و سـلّم ) او را با پیراهن مـخـصـوص خـود کـفـن نـمـود تـا بـه وسـیـله آن از آزار حشرات

زمین حفظ گردد و در قبر او (قـبـل از دفـنش ) خوابید تا بدین وسیله فشار قبر به او نرسد و اقرار به

امامت پسرش امـیرمؤ منان على (علیه السلام ) را به او تلقین کرد، تا پس از دفن ، وقتى از او در

مورد آن سـؤ ال شـد بتواند پاسخ دهد و این همه توجّهات مخصوص پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و

سـلّم ) بـه مـادر عـلى (عـلیـه السـلام ) بـه خـاطر آن مقام ارجمندى بود که او در نزد پروردگار و نزد

آن حضرت داشت . این سرگذشت بین تاریخ نویسان مشهور است.


4 ـ امـیـرمـؤ مـنـان عـلى (عـلیـه السـلام ) و بـرادرانـش (طـالب ، عـقـیـل و جـعـفـر) نخستین

کسانى هستند که از دو سو (هم از ناحیه پدر و هم از ناحیه مادر) از نسل هاشم بن عبد مناف

هستند، به این خاطر و به خاطر نشو و پرورش آن حضرت در دامان رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـلیـه و

آله و سـلّم ) و تحصیل کمالات معنوى از او، به دوشرافت نایل گردید (شرافت نسب و شرافت

پرورش و آموزش از دامان فرهنگ ساز رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )).

5 ـ عـلى (عـلیـه السـلام ) نـخـسـتـیـن فـردى بـود کـه قـبـول اسـلام کـرد و بـه خـدا و رسـولش

ایـمـان آورد و هـیـچ کـس از اهل بیت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و از اصحاب ، در

این جهت به او نرسید و او نـخـسـتـیـن مردى بود که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) او را

دعوت به اسلام کرد و او آن را پذیرفت و همواره از دین اسلام حمایت مى کرد و با مشرکان مبارزه

مى نمود و از حریم ایمان دفاع مى کرد و گمراهان و سرکشان را سرکوب مى نمود و دستورات

دین و قرآن را منتشر مى ساخت و به عدالت ، حکم مى کرد و به کارهاى نیک دستور مى داد.

6 ـ على (علیه السلام ) بعد از بعثت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) تا رحلت آن حضرت

یعنى در طول 23 سال ، همواره همراه ، همراز و همکار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود،

در سیزده سال قبل از هجرت (در بحران مبارزه شدید با مشرکان ) شریک تـنـگـاتـنـگ غـمـهـاى

پـیـامـبـر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بود، بیشترین دشواریها و رنـجـهـاى این دوره را تحمّل نمود

و ده سال بعد از هجرت به سوى مدینه ، یگانه مدافع اسـلام و پـیـامـبر (صلّى اللّه علیه و آله و

سلّم ) از شر مشرکان بود و براى حفظ جان (و هدف ) پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با

کافران جنگید و در این راستا جانش را در طـبـق اخـلاص نـهاد و فداى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و

سلّم ) و سپر بلا براى اسلام نـمـود و ایـن شـیـوه ادامـه داشـت تـا آن هنگام که رسول خدا (صلّى

اللّه علیه و آله و سلّم ) رحـلت کـرد و خـداونـد او را بـه سـوى بـهشت خود برد و در ارجمندترین

جایگاه بهشتى ، جایش داد، هنگام رحلت رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ، على (علیه

السلام ) 33 سال داشت .

امـت اسـلام دربـاره امامت على (علیه السلام ) در همان روز رحلت پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و

سـلّم ) اخـتـلاف نمودند، شیعیان او یعنى همه بنى هاشم و (افراد برجسته اى مانند:) سـلمـان ،

عـمّار، ابوذر، مقداد، خزیمة بن ثابت (ذوالشّهادتین )، ابوایّوب انصارى ، جابر بـن عـبـداللّه انـصـارى ،

ابـوسـعید خدرى . و امثال آنان از بزرگان مهاجر و انصار، معتقد بـودنـد که على (علیه السلام )

خلیفه رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) بعد از آن حـضـرت اسـت و امـام بـرحـق مـى

بـاشـد؛ زیـرا او در فضایل و راءى و کمالات بر همگان سبقت و برترى دارد، هم در ایمان و هم در

علم و آگاهى بـه احـکـام و هـم در جـهـاد و مـبـارزه بـا دشـمـنـان ، بر همه پیشى گرفته است و

در زهد و پارسایى و خیر و صلاح ، بین او و دیگران ، فاصله بسیار بود و اصلاً دیگران را نمى شـد با

او مقایسه کرد و در قرب منزلت و خویشاوندى به پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هیچ کس

چون او نبود.

آیه ولایت

صرف نظر از این امور، خداوند در قرآن ، به ولایت و امامت او تصریح کرده ، آنجا که مى خوانیم :

((اِنَّمـا وَلِیُّکـُمُ اللّهُ وَرَسـُولُهُ وَالَّذِیـنَ آمـَنـُواْ الَّذیِنَ یُقِیمُونَ الصَّلاةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکوةَ وَهُمْ راکِعُونَ ))

((سـرپـرست و رهبر شما تنها خداست و پیامبر او و آنان که ایمان آوردند و نماز را برپا مى دارند و

در حال رکوع ، زکات مى پردازند)).

و (بـر مـطـلعـیـن ) آشـکـار اسـت کـه غـیـر از على (علیه السلام ) کسى نبود که در رکوع ، صـدقـه

بدهد و به اتفاق ارباب لغت ، واژه ((ولىّ)) به معناى ((برتر و سـزاوارتـر)) اسـت و وقتى که امیر مؤ

منان على (علیه السلام ) به حکم قرآن برترین و سـزاوارتـریـن بـوده و بر خود مردم اَوْلى و سزاوارتر

باشد ـ زیرا به تصریح قرآن (در آیـه فـوق ) ایـن موهبت به او داده شده ـ در این صورت بدون هرگونه

ابهام واجب است کـه هـمـه مـردم از او اطـاعـت کـنـنـد، چـنـانـکـه اطـاعـت آنـان از خـدا و رسول

خدا واجب مى باشد.

آیه انذار

دلیل دیگر حدیث ((یومُ الدّار)) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرزندان و نـوادگـان

عـبـدالمـطـلب را (در آغـاز بـعـثـت ) براى دعوت به اسلام در خانه اش جمع کرد آنـان در آن روز

چـهـل مـرد ـ یـکـى کـمـتـر یـا یـکى زیادتر ـ بودند (چنانکه مـحـدّثـیـن ذکر کرده اند) و سپس به آنان

فرمود: اى فرزندان عبدالمطلب ! خداوند مرا به پیامبرى بر همه مردم جهان برانگیخت و بخصوص مرا

پیامبر شما نمود، و فرمود:

((وَاَنْذِرْ عَشِیرَتَکَ الاَْقْرَبِینَ )) ؛ ((و خویشاوندان نزدیکت را انذار کن )).

و من شما را به دو کلمه اى که گفتن آن در زبان آسان است ، ولى در میزان گران و سنگین مـى

بـاشـد و شـمـا در پرتو این دو کلمه ، سرور عرب و عجم خواهید شد و همه امّتها به خـاطـر ایـن دو

کـلمه مطیع شماخواهند گردید و شما در پرتو آن وارد بهشت مى شوید و از آتش دوزخ ، نجات مى

یابید، دعوت مى کنم و آن دو کلمه عبارت است از:

الف : گواهى به یکتایى و بى همتایى خدا.

ب : گواهى به اینکه من رسول خدا هستم .

هر آن کس پاسخ مثبت به این دعوتم بدهد و در پیشبرد این دعوت مرا یارى کند، او برادر، وصىّ و

وزیر و وارث من ، بعد از من است .

در مـیـان آن جـمـعـیـّت (چـهـل نـفر) هیچ کس به این دعوت ، پاسخ نداد تنها امیر مؤ منان على

(عـلیـه السـلام ) از مـیـان آن جـمـعـیـت ، در پـیـش روى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و

سـلّم ) برخاست ، با اینکه کوچکترین آنان از نظر سـال بـود و سـاق پایش از ساق پاى همه آنان

نازکتر و ناتوانترین آنان بـه چـشـم مـى خـورد ، گـفـت : ((اى رسول خدا! من تو را در این راستا یارى

مى کنم )).

پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) به او فرمود:

((اِجْلِسْ فَاَنْتَ اَخِى وَوَصِیّى وَوَزِیرِى وَوارِثى وَخَلِیفَتِى مِنْ بَعْدِى )).

((بنشین که تو برادر من و وصىّ من و وزیر و وارث و جانشین من بعد از من هستى )).

و این ، گفتار صریح و روشنى است در مورد جانشینى على (علیه السلام ) .


حدیث غدیر

دلیل دیگر، گفتار رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) در ماجراى ((غدیر خُمّ)) است کـه

هـمـه امـّت اسـلامـى بـراى شـنـیـدن سـخـن آن حضرت در سرزمین غدیر، اجتماع کردند. پـیـامـبـر

( صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) در ضـمـن گـفـتـارش بـه آنـان فـرمـود:((اَلَسـْتُ اَوْلى بـِکـُمْ

مـِنـْکـُمْ بِاَنْفُسِکُمْ؛ آیا من به شما از خودتان به خودتان برتر و سزاوارتر نیستم ؟))

همه در پاسخ گفتند:((آرى ، خدا را گواه مى گیریم )).

پـیـامـبـر (صـلّى اللّه عـلیه و آله و سلّم ) به دنبال این سخن ، بدون فاصله فرمود:((مَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ

فَعَلِىُّ مَوْلاهُ))؛ ((هرکس که من مولا و رهبر او هستم ، پس على (علیه السلام ) مولا و رهبر

اوست )).

پـیـامـبـر (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) بـا ایـن سخن ، اطاعت از على (علیه السلام ) و

ولایـتـش (یعنى رهبرى و فرمانروائیش ) را بر اُمّت واجب کرد چنانکه اطاعت و فرمانروایى خـودش

بر آنان واجب ، بود و در این مورد از آنان اقرار گرفت و آنان انکار نکردند. و این جـریـان نـیـز دلیـل

روشـنـى بـر امـامـت و جـانشینى على (علیه السلام ) است و هیچ گونه ابهامى در آن نیست .

حدیث مَنْزلَت

دلیـل دیـگـر ((حـدیث مَنْزِلَت )) است که پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) هنگامى که بـا

سـپـاه اسـلام روانه سرزمین تبوک (در سال نهم هجرت ) بود به على (علیه السلام ) رو کرد و

فرمود:

((اَنْتَ مِنِّى بِمَنْزَلَةِ هارُونُ مِنْ مُوسى اِلاّ اَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدِى )).

((نـسـبـت مـقـام تـو بـه من ، همانند نسبت مقام هارون به موسى (علیه السلام ) است ، با این

فرق که بعد از من ، پیامبرى نخواهد بود)).

بـا ایـن بـیـان ، مـقـام وزارت و اخـتـصـاص در دوسـتى و برترى بر همگان و جانشینى آن حـضرت در

زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) و بعد از حیاتش را فرض و ثـابـت کـرد، چـنـانـکـه

قـرآن بـه همه این ویژگیها در مورد هارون نسبت به موسى (علیه السلام ) گواهى مى دهد،

خداوند در این باره مى فرماید موسى گفت :

((وَاجـْعـَلْ لِى وَزِیـرا مـِنْ اَهـْلى # هارُونَ اَخِى # اشْدُدْ بِهِ اَزْرِى # وَاَشْرِکْهُ فِى اَمْرِى # کَىْ

نُسَبِّحَکَ کَثِیرا # وَنَذْکُرَکَ کَثِیرا # اِنَّکَ کُنْتَ بِنا بَصیِرا )).

((خـدایـا! وزیـرى از خـانـدانـم براى من قرار ده ، برادرم هارون را، به وسیله او پشتم را مـحـکـم کن

، او را در کار من شریک گردان تا تو را بسیار تسبیح گوییم و تو را بسیار یاد کنیم ، چرا که تو

همیشه از حال ما آگاه بوده اى )).

خـداونـد در پـاسـخ بـه درخواست موسى (علیه السلام ) فرمود:((... قَدْ اُوتِیتَ سُؤْلَکَ یا مُوسى ))

؛ ((آنچه را خواسته اى به تو داده شد اى موسى )).

مـطـابـق ایـن آیـات ، شـرکـت هـارون (عـلیه السلام ) با موسى (علیه السلام ) در نبوّت و وزارت

براى اجراى رسالت و پشتیبانى محکم هارون از موسى (علیه السلام ) ثابت شد.

و موسى در مورد خلافت و جانشینى هارون ، به خدا عرض  کرد:

((... اخْلُفْنِى فِى قَوْمِى وَاَصْلِحْ وَلا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ )).

((جانشین من در میان قوم من باش (و آنان را) اصلاح کن و از روش  مفسدان پیروى منما)).

بـه ایـن تـرتـیب ، خلافت هارون از جانب موسى (علیه السلام ) مطابق آیات روشن قرآن ، ثابت

شد.

بـا تـوجـّه به این جریان ، وقتى که پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) براى امـیـر مؤ منان

على (علیه السلام ) همه ویژگیهاى هارون ، نسبت به موسى (علیه السلام ) را قـرار داد و عـلى

(عـلیـه السـلام ) را همچون هارون (جز در مقام نبوّت ) دانست ، معنایش در حـقـیـقـت ایـن اسـت

کـه بـر عـلى (عـلیـه السـلام ) عـهـده دارى وزارت و پشتیبانى استوار از رسـول خدا (صلّى اللّه

علیه و آله و سلّم ) واجب مى گردد و برترى على (علیه السلام ) بر دیگران روشن مى شود و

پیوند ناگسستنى پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) با عـلى (عـلیـه السـلام ) آشـکـار مـى

گـردد، سـپس خلافت و جانشینى على (علیه السلام ) از پـیـامـبـر (صـلّى اللّه علیه و آله و سلّم )

به ثبوت مى رسد؛ زیرا به استثناى خصوص نـبـوّت نـه غـیـر آن هـمـه مـقـامات هارون نسبت به

موسى (علیه السلام ) براى على (علیه السـلام ) نـسـبـت بـه پیامبر اسلام (صلّى اللّه علیه و آله

و سلّم ) که از جمله آن جانشینى هـارون نـسـبـت به موسى باشد، ثابت مى گردد، خلافت در

زمان حیات پیامبر (صلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) طـبـق صریح گفتار پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و

سلّم ) ثابت مى شـود و خـلافـت بـعـد از رحـلت آن حضرت نیز از استثناء خصوص نبوّت ، استفاده

مى شود (زیرا پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) )فرمود:((بعد از من پیامبرى نخواهد آمد)).

مـفـهـومـش ایـن اسـت کـه عـلى (عـلیـه السلام ) غیر از مقام نبوّت ، تمام مقامات دیگر، از جمله

جانشینى ـ حتى بعد از پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ـ را دارد (این بود چند نمونه از دلایـل

روشـن کـه بـیـانـگـر حـقـّانـیـت امـامـت و خـلافـت عـلى (عـلیـه السـلام ) بـود) و امثال این دلایل

بسیار است که براى رعایت اختصار، از آنها خوددارى شد.

نگاهى به فراز و نشیبهاى زندگى على (ع ) بعد از پیامبر (ص )


امـامـت عـلى (عـلیـه السـلام ) بـعـد از پـیـامـبـر (صـلّى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ) سـى سـال

طـول کـشید، در این سى سال ، 24 سال و چند ماه بر اساس تقیّه و مدارا با آنان که بـرسـر کـار

بـودنـد، بـسـر برد، و از دخالت در احکام و بیان حقایق ، ممنوع بود و پنج سـال و چـنـد مـاه کـه

(زمـام امـور مـسـلمـیـن را بـه دسـت گـرفـت ) اشـتـغـال بـه جـهـاد بـا مـنـافـقـیـن از بـیـعـت

شـکنان (مانند طلحه و زبیر) و منحرفین از حقّ (مـثـل مـعـاویـه و پیروانش ) و خارج شدگان از دین

(مانند خوارج ) داشت و گرفتار آشوب گـمـراهـان بـود، چـنـانـکـه پـیـامـبـر اسـلام (صـلّى اللّه عـلیـه

و آله و سـلّم ) سـیـزده سـال در دوران نـبـوّتش (در مکّه ) همواره در ترس و زندان و فرار و دورى از

اجتماع بود و نـمـى تـوانست با کافران ، پیکار کند و قدرت آن را نداشت که مسلمین را از آزار و

شکنجه آنـان مـحـافـظـت نـمـایـد، سـرانـجـام (از مـکـّه بـه سـوى مـدیـنـه ) هـجـرت کـرده و ده

سـال در مدینه به جهاد با مشرکان پرداخت و گرفتار کارشکنیهاى منافقین بود تا اینکه از دنیا رحلت

کرد و خداوند او را در بهشت برین ساکن نمود.

جریان شهادت على (ع )

حـضـرت عـلى (عـلیـه السـلام ) قـبـل از سـپـیـده دم شـب جـمـعـه 21 مـاه رمـضـان سـال چـهـلم

هـجـرت ، دار دنـیـا را وداع کـرد، و بر اثر ضربتى که بر فرقش زدند به شـهـادت رسـیـد، ایـن ضربت را

((ابن ملجم مرادى )) ـ لعنت خدا بر او باد ـ در مسجد کوفه بـر آن حـضـرت وارد سـاخـت ، امـام

عـلى (عـلیـه السـلام ) سـحـر شـب نـوزدهـم مـاه رمـضان سـال چـهـلم هـجرت ، از خانه به سوى

مسجد روانه شد، ابن ملجم از آغاز آن شب در کمین آن حـضـرت بـود، آن حـضـرت (طـبـق مـعـمـول

) بـه مـسـجـد آمـد و مثل همیشه خفتگان را براى نماز بیدار مى کرد، ابن ملجم در میان خفتگان

بیدار بود وى خود را بـه خـواب زده و کـارش را پـنـهـان نـمـوده بود که ناگهان برخاست و به على

(علیه السـلام ) حـمـله کـرد و شـمـشـیر زهرآگین خود را بر فرق مقدّس على (علیه السلام ) وارد

نمود. على (علیه السلام ) پس از این حادثه ، بسترى شد تا اینکه در ثلث آخر شب بیست و یـکـم

، مـظـلومـانـه بـه لقاى حق پیوست و شهد شهادت نوشید [ولى طبق مدارک متعدد، آن حضرت در

محراب عبادت ، هنگام نماز، ضربت خورد].

آن بزرگوار قبلاً از چنین حادثه اى آگاه بود و به مردم خبر مى داد، (چنانکه در این باره روایـاتـى ذکـر

مـى شـود). بـه دسـتـور خـود آن حـضـرت ، کـار غـسـل و کـفـن نـمودن آن حضرت را دو پسرش

حسن و حسین (علیهماالسلام ) انجام دادند، سپس جنازه آن حضرت را به سوى سرزمین ((غرى

)) یعنى نجف کوفه بردند و در آنجا به خاک سـپـردنـد و طبق وصیت آن حضرت ، قبرش را پنهان

نمودند) زیرا آن حضرت مى دانست که بعد از او، بنى امیّه روى کار مى آیند و بر اثر دشمنى و کینه

توزى و خباثتى که دارند به هرگونه کار زشت (حتى نبش  قبر و توهین به جنازه ) دست مى زنند،

از این رو قبر آن حضرت در دوران زمامدارى بنى امیّه ، همچنان مخفى بود تا اینکه امام صادق (علیه

السلام ) پـس از روى کار آمدن بنى عباس ، آن را نشان داد وقتى که از مدینه به سـوى ((حـیره ))

(سه منزلى کوفه ) براى دیدار منصور دوانیقى ، رهسپار بود، قبر على (عـلیـه السـلام ) را زیـارت

کـرد، به این ترتیب ، شیعیان ، قبر آن حضرت را شناختند و دریافتند که آنجا محل زیارت اوست

(درود بى کران خداوند بر او و بر دودمان پاکش باد) او هنگام شهادت 63 سال داشت .

خبرهاى غیبى على (ع ) در مورد قاتلش

در ایـنـجـا بـه چـنـد نـمـونـه از گـفـتـارى کـه عـلى (عـلیـه السلام ) در مورد شهادت خود، قـبـل از

وقوعش خبر داده و بیانگر آن است که آن بزرگوار به حوادث آینده آگاهى داشته توجّه کنید:

1 ـ ((ابـوالطـفـیـل ، عـامـر بـن واثله )) مى گوید:((امیرمؤ منان على (علیه السلام ) مردم را براى

بیعت به گرد خود آورد ، عبدالرّحمن بن ملجم مرادى ـ لعنت خدا بر او بـاد ـ بر آن حضرت وارد شد تا

بیعت کند، على (علیه السلام ) دوبار یا سه بار، او را بـرگـردانـد، او بـاز آمـد و سـرانـجـام بـیعت

کرد، آن بزرگوار هنگام بیعت با ابن ملجم ، فـرمـود: چـه چـیـز جـلوگـیرى مى کند بدبخت ترین این

امت را (از اینکه راه صحیح برود) سـوگـنـد بـه خداوندى که جانم در دست اوست قطعا تو این را با

این (محاسنم را با خون سرم ) رنگین مى کنى ، هنگام گفتن این جمله ، دستش را بر صورت و

سرش نهاد، وقتى که ابن ملجم برگشت و از آنجا رفت ، على (علیه السلام ) (خطاب به خود)

فرمود:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاِقیک

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

کـمـرت را براى مرگ ، محکم ببند؛ زیرا مرگ با تو ملاقات خواهد کرد و از کشته شدن ، آنگاه که بر

تو وارد شد، بى تابى مکن )).

2 ـ ((اصبغ بن نُباته )) مى گوید:((ابن ملجم ، همراه دیگران براى بیعت با على (علیه السلام ) به

حضور آن حضرت آمد و بیعت کرد و سپس به راه افتاد که برود، على (علیه السـلام ) او را طـلبـیـد و

باردیگر بیعت محکم و اطمینان بخشى از او گرفت و با تاءکید بـه او سـفـارش کرد که مکر و حیله

نکند و بیعتش را نشکند، او نیز چنین قولى داد و از آنجا رفت ، چند قدمى برنداشته بود که براى بار

سوّم ، على (علیه السلام ) او را طلبید و باز بیعت محکمى از او گرفت و تاءکید کرد که نیرنگ نکند

و بیعتش را حفظ نماید.


((ابـن مـلجـم )) گـفـت : اى امـیرمؤ منان ! سوگند به خدا ندیدم که اینگونه برخورد را با احدى ـ جز

من ـ کرده باشى ، على (علیه السلام ) در پاسخ او این شعر را خواند:

اُرِیدُ حَیاتُهُ  وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((مـن زندگى او را مى خواهم ، ولى او کشتن مرا، عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور)).

سپس فرمود:((اى پسر ملجم ! برو که سوگند به خدا! نمى بینم تو را که به آنچه (در مورد بیعت

خود با من ) گفتى ، وفادار بمانى )).

3 ـ ((مـعلّى بن زیاد)) مى گوید:((عبدالرّحمان بن ملجم ، به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام

) آمد، از آن حضرت درخواست مرکبى کرد که بر آن سوار شود، عرض کرد: مرکبى به من بده تا بر

آن سوار گردم .

على (علیه السلام ) به او نگریست و فرمود:((تو عبدالرّحمان پسر ملجم مرادى هستى ؟))، ابن

ملجم گفت : آرى .

بار دیگر پرسید:((تو عبدالرّحمان هستى ؟))، او گفت : آرى .

على (علیه السلام ) به غزوان (یکى از خدمتکاران ) فرمود: مرکب سرخ رنگى را در اختیار ابن

ملجم بگذار.

((غـزوان ))، اسـب سـرخ رنـگـى را آورد و در اختیار ابن ملجم گذارد، او سوار بر آن شد و

افـسـارش را گـرفـت و از آنـجـا رفـت ، عـلى (عـلیـه السـلام ) (همان شعر را که در روایت قبل ذکر

شد) گفت :

اُرِیدُ حَیاتُهُ وَیُرِیدُ قَتْلِى

عَذِیرُکَ مِنْ خَلِیلِکَ مِنْ مُرادٍ

((من زندگى او را مى خواهم واو کشتن مرا عذر خود را نسبت به دوست مرادى بیاور))

تا اینکه مى گوید: وقتى که آن ضربت را بر فرق على (علیه السلام ) وارد ساخت ، او را کـه از

مـسـجـد گریخته بود، دستگیر کردند و به حضور على (علیه السلام ) آوردند، عـلى (عـلیـه السلام )

فرمود:((سوگند به خدا! من آن نیکیهایى که به تو مى کردم ، مى دانستم که تو قاتل من هستى ،

ولى خواستم در پیشگاه خدا، حجّت را بر تو تمام کنم )).

4 ـ ((حـسـن بصرى )) مى گوید: امیر مؤ منان على (علیه السلام ) در آن شبى که صبح آن

ضـربـت خـورد، همه شب را بیدار بود و آن شب برخلاف عادتى که داشت براى اداى نماز شب به

مسجد نرفت ، دخترش اُمّ کلثوم پرسید: چه باعث شده که امشب به خواب نمى روى ؟

على (علیه السلام ) فرمود: اگر امشب را به صبح آورم ، کشته خواهم شد.

تـا ایـنـکـه ((ابـن نباح )) (اذان گوى آن حضرت ) به مسجد آمد و اذان نماز صبح را گفت ، عـلى

(عـلیـه السـلام ) از خـانه اُمّ کلثوم به سوى مسجد روانه شد، چند قدمى برنداشته بـود کـه

بـازگـشـت ، اُمّ کـلثـوم بـه آن حـضـرت عـرض کـرد: دسـتـور بـده تـا جـُعـده در مـسـجد با مردم نماز

بخواند، فرمود: آرى دستور دهید تا جعده بر مردم نـمـاز بـخـواند، سپس فرمود: راه گریزى از مرگ

نیست و به سوى مسجد حرکت کرد. ابن مـلجم آن شب را تا صبح بیدار مانده بود و در انتظار و

کمین على (علیه السلام ) بسر مى بـرد، وقـتـى کـه نسیم سحر وزید، ابن ملجم خوابش برد،

على (علیه السلام ) وارد مسجد شد و با پاى خود او را حرکت داد و فرمود:((نماز!)).

ابن ملجم برخاست (و آن حضرت را غافلگیر کرد) و ضربت بر او وارد نمود.

5 ـ در حـدیـث دیـگـر آمده : امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آن شب را تا صبح بیدار بود و مکرّر از

خانه بیرون مى آمد و به آسمان مى نگریست و مى گفت :

((وَاللّهِ ماکَذِبْتُ وَلا کُذِّبْتُ وَاِنَّهَا الَّیْلَةُ الَّتِى وُعِدْتُ بِها)).

((سـوگـنـد بـه خـدا! دروغ نـگفته ام و به من دروغ نگفته اند، این همان شبى است که وعده

(کشته شدن در) آن ، به من داده شده است )).

سـپـس بـه بـستر خود باز مى گشت ، وقتى که سپیده سحر طلوع کرد، کمربندش را محکم

بـسـت و از اطـاق بیرون آمد تا به سوى مسجد حرکت کند، در حالى که این دو شعر را (که قبلاً

ذکر شد) مى خواند:

اُشْدُدْ حَیازِ یمَکَ لِلْمَوْتِ

فَاِنَّ الْمَوْتَ لاقیِکَ

وَلا تَجْزَعْ مِنَ الْقَتْلِ

اِذا حَلَّ بَوادِیکَ

((کـمـر خـود را براى مرگ محکم ببند، چرا که به ناچار مرگ با تو دیدار کند و از کشته شدن مهراس

و بى تابى مکن ، آن هنگام که بر تو وارد شود)).

وقـتـى کـه بـه صحن خانه (حیاط) رسید، مرغابیها به سوى او آمدند و نعره و فریاد مى زدنـد

(افـرادى کـه درخـانـه بـودنـد) آنـها را از حضرت دور مى کردند،امیرمؤ منان ( علیه السلام ) به آنها

فرمود:((دَعُوهُنَّ فَاِنَّهُنَّ نوایحٌ؛ آنها را رها کنید که نوحه گرانند)). پس بیرون رفت و (همان شب )

ضربت شهادت خورد.


پیمان توطئه ابن مُلْجم با هم مسلکان خود

در ایـنـجـا بـه ذکـر نـمـونـه هـایـى از روایـاتـى کـه بـیـانـگـر انـگـیـزه و چـگـونـگـى قتل امام على (

علیه السلام ) است توجّه کنید:

1 ـ سیره نویسان مانند ابومخنف و اسماعیل بن راشد و ... مى نویسند:

گـروهـى از خـوارج در مـکـّه اجـتـماع کردند و با هم به گفتگو پرداختند و از زمامداران یاد کـردنـد و

رفتار آنها را زشت شمردند و از نهروانیان (که در جنگ با على ( علیه السلام ) به هلاکت رسیده

بودند) یاد کردند و اظهار ناراحتى و تاءثّر نمودند تا اینکه بعضى از آنان گفتند: خوب است ما جان خود

را به خدا بفروشیم و نزد این زمامداران گمراه برویم و در کـمـیـن آنـان قـرار گـیـریم و آنان را بکشیم

و مردم شهرها را از دست آنان آسوده کنیم و انتقام خون برادران شهیدمان را که در نهروان کشته

شده اند بگیریم !!!

هـمـه آنـان ایـن پیشنهاد را پذیرفتند و هم پیمان شدند که پس از مراسم حجّ، طرح خود را دنبال

کنند.

در ایـن اجتماع ، ((عبدالرّحمن بن ملجم )) گفت : من شما را از دست على آسوده مى کنم و

عهده دار کشتن او مى شوم .

((برک بن عبداللّه تمیمى )): پیشنهاد کرد که کشتن معاویه با من .

و ((عمرو بن بکر تمیمى )) گفت : من شما را از شرّ عمروعاص ، آسوده مى سازم و عهده دار

کشتن او مى شوم .

ایـن سـه نـفـر بـا هـم پیمان محکم بستند و بر اجراى آن ، اصرار ورزیدند و در مورد وقت اجراى این

توطئه ، هر سه توافق کردند که شب نوزدهم ماه رمضان ، به آن اقدام نمایند و سپس از همدیگر

جدا شدند و در انتظار اجراى توطئه خود بودند. ابن ملجم ـ لعنت خدا بر او ـ کـه از قـبـیـله ((کِنده ))

بود با رعایت مخفى کارى ، از مکّه به سوى کوفه رهسپار شد و با یاران خود در کوفه ملاقات کرد،

ولى براى اینکه توطئه اش فاش  نشود، آن را به هیچ کس نگفت .

ملاقات ابن ملجم با قُطّام و مهریّه قُطّام

ابن ملجم در کوفه روزى به دیدار یکى از هم مسلکان خود که از قبیله ((تیم رباب )) بود رفـت ،

تصادفا قُطّام (زن زیبا چهره ) در آنجا بود، قطّام دختر اخضر تیمى بود که پدر و بـرادرش در جنگ

نهروان به دست امیرمؤ منان على (علیه السلام ) کشته شده بودند و او از زیـبـاتـریـن بانوان آن

زمان بود، وقتى که ابن ملجم او را دید، عاشق و شیفته او شد و عشق او در دلش جاى گرفت ،

به طورى که در همان مجلس از او خواستگارى کرد.

قطام گفت :((چه چیز را مهریّه من قرار مى دهى ؟)).

ابن ملجم گفت :((هرچه را بخواهى آماده ام آن را بپردازم )).

قـُطـّام گـفـت :((مـهـریّه من عبارت است از سه هزار درهم و یک کنیز و یک غلام و کشتن على بن

ابى طالب )).

ابن ملجم گفت : آنچه گفتى مى پذیرم ، ولى کشتن على را چگونه انجام دهم ؟))

قـطـام گـفـت : با به کار بردن حیله و غافلگیرى ، این کار را انجام بده ، اگر به هدف رسـیـدى دلم را

شـفا داده و شاد مى کنى و زندگى خوشى با من خواهى داشت و اگر در این راه کـشـتـه شدى

،((فَما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ لَکَ مِنْ الدُّنْیا وَما فِیها؛ آن پاداشى که در نزد خدا دارى براى تو بهتر از دنیا و آنچه

در دنیاست )).

ابـن مـلجـم گـفـت :((سـوگـنـد به خدا! من از این شهر گریخته بودم ، اکنون به این شهر نیامده ام

مگر براى اجراى آنچه از من خواستى که کشتن على باشد، این خواسته ات را نیز انجام مى

دهم )).

قطام گفت : من نیز تو رادر این کار مساعدت و یارى مى کنم .

بـه دنـبـال ایـن جریان ، قُطّام براى ((وردان بن مجالد)) که از قبیله ((تیم رباب )) بود، پیام فرستاد و

او رااز جریان آگاه کرد و از او خواست که ابن ملجم را یارى نماید. وردان نیز این پیشنهاد را پذیرفت .

از سوى دیگر، ابن ملجم نزد (یکى از خوارج ) از قبیله اشجع که نام او ((شبیب بن بجره )) بود رفت

و جریان را به او گفت و از او کمک خواست ، شبیب پیشنهاد ابن ملجم را پذیرفت و سـرانـجـام ابـن

مـلجـم هـمـراه وردان و شـبـیـب ، بـه مـسـجد اعظم کوفه رفتند تا جریان را دنـبـال کنند. قُطّام در

مسجد معتکف شده بود و براى گذراندن اعتکاف خود ، خـیـمـه اى در مسجد براى خود برپا کرده

بود، به قُطّام گفتند:((ما راءى خود را بر کشتن ایـن مـرد (عـلى ) هماهنگ کرده ایم ))، قطام چند

تکّه پارچه حریر طلبید و سینه هاى آنان را با آن پارچه ها محکم بست و آنان شمشیرها را به کمر

بسته ، به راه افتادند و کنار درى آمـدنـد کـه عـلى (عـلیـه السـلام ) از آن در براى نماز وارد مسجد

مى شد و در آنجا نشستند، قـبـلاً ایـنـان ، اشـعـث ابن قیس را نیز از توطئه خود آگاه کرده بودند، او

هم که (از سران خوارج بود) قول یارى به آنان را داده بود و آن شب به آنان پیوست تا آنان را در

اجراى تـوطـئه قـتـل ، کـمـک کـنـد ( بـنـابـرایـن شـب نـوزدهـم مـاه رمـضـان سـال چـهـل هـجـرى ،

چـهـار نـفـر مرد (ابن ملجم ، وردان ، شبیب و اشعث ) و یک زن یعنى قطام همدیگر را براى اجراى

توطئه قتل على (علیه السلام ) مساعدت مى کردند).

وقـتـى کـه ثـلث آخـر شـب فـرا رسـیـد امـام عـلى (عـلیـه السلام ) به سوى مسجد آمد (طبق

مـعـمـول ) صدا زد: نماز! نماز! در همین وقت ابن ملجم ـ لعنت خدا بر او ـ با همراهانش به آن

حضرت حمله کردند، در این حمله غافلگیرانه ، ابن ملجم شمشیر زهرآلودش را بر فرق آن حضرت

زد.

از سوى دیگر شبیب ـ لعنت خدا بر او ـ شمشیرش را به طرف امام وارد آورد که خطا رفت و به طاق

مسجد خورد، تروریستها گریختند، امیرمؤ منان على (علیه السلام ) فرمود:((مراقب باشید این مرد

(ابن ملجم ) از چنگ شما فرار نکند)).

دستگیرى و قتل شبیب همدست ابن ملجم

پـس از ضـربـت خـوردن حـضـرت عـلى (عـلیـه السلام ) جمعى از مسلمین در صدد دستگیرى

ضاربین برآمدند، در مورد ((شبیب بن بجره )) مردى او را دستگیر کرد و به زمین افکند و روى

سـیـنـه اش نـشست و شمشیرش  را گرفت تا با آن ، او را بکشد، دید مردم سراسیمه بـه سـوى

او مى آیند، آن مرد از ترس اینکه مبادا (در آن شلوغى ) او را عوضى بگیرند و هـرچـه فـریـاد بزند

(قاتل من نیستم ) صدایش را نشنوند، از سینه شبیب برخاست و او را رهـا کـرد و شـمـشـیرش را

به کنارى انداخت . شبیب از فرصت استفاده کرده ، برخاست و از میان ازدحام جمعیت گریخت و به

خانه اش رفت ، پسر عموى او به خانه او رفت ، دید شبیب پـارچـه حـریـرى از سینه اش باز مى

کند، از او پرسید این چیست ؟ شاید تو امیر مؤ منان على ( علیه السلام ) را کشتى ؟

شـبـیـب خـواسـت بگوید نه (آن قدر در حال تشویش و اضطراب بود که ) حمله کرد و او را کشت .


دستگیرى ابن ملجم و هلاکت او

ابـن مـلجـم در حـال فـرار بـود، مردى از قبیله هَمْدان ، به او رسید قطیفه اى را که در دست داشت

به روى او انداخت و او را به زمین افکند و شمشیرش را از دستش گرفت و سپس او را نـزد

امـیـرمـؤ منان على (علیه السلام ) آورد. ولى سوّمین همدست ضاربین (وردان بن مجالد) فرار کرد

و در ازدحام جمعیت ناپدید شد.

امـیـرمـؤ مـنـان عـلى (عـلیـه السـلام ) وقـتـى کـه به ابن ملجم نگاه کرد فرمود:((یک تن در بـرابـر

یـک تـن ، اگـر مـن از دنـیـا رفـتم ، او را همانگونه که مرا کشته بکشید و اگر زنده ماندم ، خودم

راءیم را درباره او اجرا مى کنم )).

ابـن مـلجم ـ لعنت خدا بر او ـ گفت : من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و با هزار درهم

زهر، آن را زهرآگین نموده ام ، اگر به من خیانت کند، خدا آن را دور سازد.

او را از حـضـور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) بیرون بردند. مردم از شدّت خشم گوشت بدن او را

با دندانشان مى گزیدند و به او مى گفتند:

((اى دشـمن خدا! این چه کارى بود که انجام دادى ؟ امّت محمّد (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) را

درهـم شـکـسـتى و بهترین انسانها را کشتى ))، ولى ابن ملجم ساکت بود و سخنى نمى گفت ،

او را زندانى کردند.

سپس مردم به حضور امیرمؤ منان على (علیه السلام ) آمدند و عرض  کردند:((اى امیرمؤ منان !

دربـاره ایـن دشـمـن خـدا دسـتـورى به ما بده ، او امت را به نابودى کشاند و دین را تباه ساخت )).

حـضـرت عـلى (عـلیه السلام ) به مردم فرمود:((اگر زنده ماندم ، خودم مى دانم که با او چـگـونـه

رفـتـار کـنـم و اگـر از دنـیـا رفـتـم بـا او هـمـانـنـد قاتل پیامبر رفتار کنید، او را بکشید و جسدش را با

آتش بسوزانید)).

هـنـگـامـى کـه حـضرت على (علیه السلام ) به شهادت رسید و فرزندان و بستگانش ، از

خـاکـسپارى بدن مطهّر آن حضرت فارغ شدند، امام حسن (علیه السلام ) نشست و دستور داد تا

ابن مجلم را به نزدش بیاورند، ابن ملجم را نزد امام حسن (علیه السلام ) آوردند وقتى در بـرابر آن

حضرت ایستاد، امام حسن به او فرمود:((اى دشمن خدا! امیرمؤ منان را کشتى و در دین مرتکب

فساد بزرگ شدى ))، سپس دستور داد گردنش  را زدند.

اُمّ هـیـثـم ؛ دخـتـر اسـود نـخـعـى درخـواسـت کـرد کـه جـسد ابن ملجم را به او بسپارند تا او

سـوزاندنش را به عهده بگیرد، امام حسن (علیه السلام ) جسد ابن ملجم را به او سپرد و او آن

جسد پلید را در آتش  سوزاند.

شـاعـر ، دربـاره مـهـریـّه قـُطـّام و قتل امیرمؤ منان على (علیه السلام ) چنین مى گوید:

فَلَمْ اَرَ مَهْرا ساقَهُ ذُوسَماحَةٍ

کَمَهْرِ قُطامٍ مِنْ غَنِی وَمُعْدَمٍ

ثَلاثَةُ آلافٍ وَعَبْدٍ وَقِینَةٍ

وَضَرْبِ عَلىّ بِالْحِسامِ الْمُصَمَّمِ

وَلا مَهْرَ اَعْلى مِنْ عَلِی وَاِنْ غَلا

وَلا فَتْکَ اِلاّ دُونَ فَتْکِ ابْنِ مُلْجمٍ

یـعـنـى :((تـا کـنـون سـخـاوتـمند و بخشنده ثروتمند و تهیدست را ندیده ام که مهریّه اى هـمـچـون

مـهـریـّه قـطـام را بـدهـد، کـه (عـبـارت اسـت از) سـه هـزار درهـم پـول و غـلام و کـنیز و ضربت به

على (علیه السلام ) با شمشیرهاى بُرّان و هیچ مهریه اى ـ هرچند گران باشد ـ گرانتر از وجود

على (علیه السلام ) نیست . و هیچ ترورى مانند ترور ابن ملجم نمى باشد)).

نتیجه کار دو هم پیمان ابن ملجم

(قـبـلاً گـفـتـیـم در مـکـه دو نـفـر دیگر، با ابن ملجم هم پیمان شده بودند تا یکى از آنان معاویه را

ترور کند و دیگرى عمروعاص را، اینک به نتیجه کار آنان توجه کنید):

یـکـى از آنـان (بـرک بن عبداللّه به شام رفت و در سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان ، در مـسجد) به

معاویه حمله کرد، معاویه در رکوع نماز بود، شمشیر بر رانش خورد و (پس از مداوا) جان به سلامت

برد، ضارب را دستگیر کردند و همان وقت کشتند.

دیـگـرى (عـمـرو بـن بـکـر، بـراى کشتن عمروعاص روانه مصر شد و سحر شب نوزدهم ماه رمـضـان

بـه مـسـجـد رفـت و در کـمـیـن عمروعاص قرار گرفت ) آن شب عمروعاص بر اثر بـیـمـارى بـه

مسجد نیامد، مردى به نام ((خارجة بن ابى حبیب عامرى )) را براى نماز به مسجد فرستاد.

((عمرو بن بکر)) به خیال اینکه او عمروعاص است ، به او حمله کرد و بر او ضربت زد که بسترى

شد و روز بعد فوت کرد. ضارب را نزد عمروعاص  آوردند و او را به دستور ((عمروعاص )) اعدام کردند.

قبر شریف على (ع ) و خاکسپارى آن حضرت

روایـاتـى کـه بـیـانـگـر مـحل قبر و چگونگى خاکسپارى جسد پاک امیرمؤ منان على ( علیه السلام

) است ، از این قرار مى باشد:

1 ـ ((حیان بن على غنوى )) مى گوید: یکى از غلامان على (علیه السلام ) براى من تعریف کـرد:

هـنـگـامى که على (علیه السلام ) در بستر شهادت قرار گرفت ، به امام حسن و امام حسین (

علیهماالسلام ) فرمود وقتى که من از دنیا رفتم ، مرا بر تابوتى بگذارید و از خـانـه بـیـرون بـبـرید،

دنبال تابوت را بگیرید، جلو تابوت را دیگران (فرشتگان ) برمى دارند، سپس  جنازه مرا به سرزمین

((غریین )) (نجف ) ببرید، به زودى در آنجا سنگ سـفـیـد و درخـشـانى مى یابید، همانجا را بکَنید

در آنجا لوحى مى بینید مرا در همانجا دفن کنید.

غلام مى گوید: پس از شهادت آن حضرت (مطابق وصیّت ) جنازه او را برداشتیم و از خانه بیرون

بردیم ، دنبال جنازه را گرفتیم ولى جلو جنازه ، خود برداشته شده بود، صداى آهـسـتـه و کـشـیـده

اى مى شنیدیم تا اینکه به سرزمین غریین رسیدیم ، در آنجا سنگ سفید درخشنده اى دیدیم ،

آنجا را کندیم ، ناگهان لوحى دیدیم که در آن نوشته بود:

((اینجا مکانى است که نوح (علیه السلام ) آن را براى على بن ابیطالب (علیه السلام ) ذخـیره

کرده است )). جسد آن حضرت را در آنجا به خاک سپردیم و به کوفه بازگشتیم و مـا از ایـن تـجـلیـل

و احـتـرام خـدا بـه امـیـرمـؤ مـنـان (عـلیـه السـلام ) خـوشـحـال و شـادمان بودیم ، با جمعى از

شیعیان دیدار کردیم که به نماز بر جنازه آن حـضـرت ، نـرسـیـده بودند، جریان خاکسپارى و کرامت

و احترام خدا را براى آنان بازگو کـردیـم . آنـان به ما گفتند:((ما نیز مى خواهیم ، آنچه را شما

دیدید، بنگریم )) به آنان گـفـتـیـم : طـبـق وصـیـت على (علیه السلام ) قبر او پنهان شده است ،

آنان توجّه نکردند و رفتند و سپس بازگشتند و گفتند:((ما آن مکان را کندیم ولى چیزى ندیدیم )).

2 ـ ((جـابـر بـن یـزید جعفى )) مى گوید: از امام باقر (علیه السلام ) پرسیدم :((جنازه امیرمؤ منان

على (علیه السلام ) در کجا دفن شد؟)).

فـرمـود:((پـیـش از طـلوع خـورشـید در جانب غریین به خاک سپرده شد و حسن و حسین و محمّد

(حنفیّه ) فرزندان على (علیه السلام ) و عبداللّه بن جعفر (برادرزاده على (علیه السلام )) وارد قبر

شدند و جنازه را در میان قبر گذاردند)).

3 ـ ((ابـى عـُمـَیـر)) بـه سـنـد خـود نـقـل مـى کـنـد: شـخـصـى از امـام حسین (علیه السلام )

پرسید:((جنازه امیرمؤ منان (علیه السلام ) را در کجا به خاک سپردید؟)).

فـرمود:((شبانه جنازه را برداشتیم و از جانب مسجد اشعث آن را بردیم تا به پشت کوفه کنار غریین

برده و در آنجا به خاک سپردیم )).

4 ـ ((عـبـداللّه بن حازم )) مى گوید: روزى با هارون الرّشید (پنجمین خلیفه بنى عباس ) از کـوفـه

بـراى شـکار، خارج شدیم ، به جانب غریین و ثَوِیَّه رسیدیم ، در آنجا چند آهو دیدیم ، بازها و

سگهاى شکارى را به سوى آنها روانه کردیم ، آنها ساعتى (براى صید کردن ) جست و خیز کردند

(و نتوانستند آنها را شکار کنند) دیدیم آهوها به تپه اى در آنجا، پـناه برده اند و بر بالاى آن ایستاده

اند، ولى بازها و سگها (که مى خواستند از آن تپه بـالا رونـد) سـقـوط کـردند و بازگشتند، وقتى

که هارون این منظره را دید، تعجّب کرد و حیرت زده شد،سپس آهوها از آن تـپّه به زیر آمدند، بازها

و سگها به سوى آنها شتافتند، آنـهـا بـه آن تـپـه رو آوردنـد و سـگـهـا و بـازهـا نیز پس از دست و پا

زدن ، خسته شده و بازگشتند و این موضوع سه بار تکرار شد.

هـارون گفت : بروید شخصى را پیدا کنید و به اینجا بیاورید (در اینجا رازى نهفته است شاید با پرس

و جو به این راز پى ببریم ).

مـا رفتیم و پیرمردى از بنى اسد را یافتیم و او را نزد هارون آوردیم ، هارون به او گفت :((به ما خبر

بده که در این تپّه و بلندى ، چه چیزى وجود دارد؟)).

پیرمرد گفت :((اگر به من امان بدهید، به آن خبر مى دهم )).

هـارون گـفـت : عـهـد و پـیـمـان بـا خـدا کـردم کـه بـه تـو آسـیـب نـرسـانـم وتـو را از محل سکونتت

، بیرون نکنم )).

پـیرمرد گفت :((پدرم از پداران خود نقل کرده که قبر علىّ بن ابى طالب (علیه السلام ) در

ایـنجاست ، خداوند اینجا را حرم امن قرار داده که هرکس به آن پناهنده شود، در امن و امان

خواهد بود)). هارون از مرکب خود پیاده شد و آب خواست و با آن وضو گرفت و در کنار آن بلندى ،

نماز خواند و خود را به آن خاک مالید و گریه کرد و سپس  بازگشتیم .

                                                                      سایت جامع سربازان اسلام


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد