یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت
یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت

30خاطره از خاطرات تفحص

خاطرات تفحص شهدا - یاد وخاطره شهدا


خاطرات تفحص

آرى! این پسر من است

«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.

هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.

خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند.

مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!» چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!»  

همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین دست هاى خودم دوختم.»

دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از ۱۰ سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت.

 

التماس سید وحید به شهدا

بهار سال هفتاد و پنج بود که رفته بودم به فکه. منطقه والفجر یک. بچه ها مشغول کار بودند در طى یک هفته اخیر فقطه تکه اى استخوان بدن یک شهید را پیدا کرده بودند. بدون هیچ مشخصه اى. به گفته بچه ها، بعید نبود که پاى شهید یا مجروحى بوده که قطع شده و در میان مین مانده است.

هوا هنوز آنچنان که انتظار مى رفت، گرم نشده بود. سید میرطاهرى که نگاههایش نشان از ناراحتى درونش داشت، منطقه را مى کاوید. معلوم بود از پیدا نشدن شهید، بدجورى خسته است.

ناگهان توطئه آغاز شد. رسمى بود که باید اجرا مى شد. «رسم دیرینه» بچه هاى تفحص. اگر چند روز شهید پیدا نشود، یکى از تازه میهمان ها را خاک مى کنند تا به شهدا التماس کند. خیالم راحت شد. توطئه براى من نبود; هدف «سید وحید صمصامى» از بچه هاى تبریز بود. هرچى که بود «سیدى» او کلى کار مى کرد.

تا آمد به خودش بجنبید، ریختیم دورش. دست و پایش را گرفتیم و خواباندیم روى زمین. کمى رحم کردیم و با بیل دستى رویش خاک ریختیم. فقط سرش بیرون بود که بتواند نفس بکشد. سنگى مثل گورستان فیلم هاى وسترن رویش گذاشتیم و رفتیم. گفتیم که: «باید تا غروب اینجا زیر خاک باشى و به شهدا التماس کنى تا خودشان را نشان دهند».

اولین بار بود که با این آداب و رسوم روبه رو مى شدم. جالب است که همیشه این کار را نمى کنند. یعنى هر دفعه که شهید پیدا نکنند، دست به این پذیرایى نمى زنند. ولى هر بار که یکى را خاک کرده اند، بلا استثناءشهیدى به فریاد او رسیده و مجبور شده خود را نشان دهد.

یک ربع بیشتر نگذشته بود که کنار سید میرطاهرى ایستاده بودم و جایى را که على محمودوند با بیل مکانیکى زیرورو مى کرد. از نظر مى گذرانم. ناگهان تخت سیاه رنگ پوتینى نمایان شد. فریاد زدم، دادزدیم، على آقا دستگاه را نگه داشت و آمد پایین. کمى خاک ها را کنار زدیم. پیکر شهیدى نمایان شد. خوشحال شدیم و صلوات فرستادیم. اینجا صلوات بازارش گرم است. اگر شهید پیدا نکنند صلوات نذر مى کنند و اگر هم پیدا بکنند، از شادى صلوات مى فرستند.

اولین کارى که کردیم، این بود که سید وحید را از زیر خاک درآوردیم تا او هم شاهد درآوردن شهید باشد. هرچه که باشد التماس او باعث نمایان شدن شهید شد.

شهید را که در آوردیم، متأسفانه هیچ پلاک یا کارت شناسایى یافت نشد. در کمال ناراحتى ولى شکر خدا، او را در کیسه اى گذاشتیم و از کنار پاسگاه ۳۰ راه مقر را در پیش گرفتیم. حتماً خودش مى خواسته که گمنام بماند

 خاطرات تفحص شهدا - یاد وخاطره شهدا

سجده ابدى

 بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فکه حرکت کردیم. از روز قبل، یک شیار را نشانه کرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.
پاى کار که رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع کردند به کندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پائین کردیم، ولى هیچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. مى خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار یکى مى گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».
بچه ها که مى خواستند دست از کار بکشند، مجدداً خودشان شروع کردند به کار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیررو کردند. درست وقت اذان ظهر بود که به نقطه اى که خاک نرمى داشت، برخوردیم و این نشانه خوبى بود. لایه اى از خاک را کنار زدیم. یک گرمکن آبى رنگ نمایان شد. به آنچه که مى خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاک خالى کردیم تا ترکیب بدن شهید بهم نخرود، پیکر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.
پیکر مطهر را بلند کرده و به کنارى نهادیم و براى پیدا کردن پلاک، خاک هاى محل کشف او را «سرند»کردیم ولى متأسفانه از پلاک خبرى نبود.
بچه ها از یک طرف خوشحال بودند که سرانجام شهیدى را پیدا کرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند که آن شهید عزیز شناسایى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. کسى چه مى داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.

                          راوی : حمید داودآبادی

نظرات 2 + ارسال نظر

چــلــه عــاشــقــی

سلام و احترام

طرح چله زیارت عاشورا
به نیت سلامتی مولا و تعجیل در فرج ، ترک گناهان و زمینه سازی ظهور
هدیه محضر مقدس حضرت نرجس خاتون


شرایط طرح:

شرط اول : اهتمام بر ترک محرمات و انجام واجبات ؛
شرط دوم : در ابتدا و انتهای دعا 100 مرتبه تکبیر ( الله اکبر ) گفته شود ؛
شرط سوم : نماز زیارت در صورت امکان خوانده شود.


شروع طرح : از بیستم شعبان تا عید سعیدفطر


لطفا آمادگی خود را جهت همراهی با کاروان عاشقان اعلام فرمایید.
التماس دعای ظهور

همدانی جمعه 31 اردیبهشت 1395 ساعت 22:34

خدا همه شهدا را قرین رحمت الهی قراردهد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد