یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت
یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت

خاطرات شهیدمحمد علی دولت آبادی-رفتن به هیئت

خاطرات شهیدمحمدعلی دولت آبادی-رفتن به هیئت-خاطرات شهدای مدافع وطن

خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی

نقل خاطره از پدر شهیددولت آبادی

رفتن به هیئت

محمد معمولا در طول سال بیشتر شبها به هیئت های هفتگی میرفت و در دهه محرم نیز هر شب پای ثابت هیئت بود.

اگر اشتباه نکنم محرم سال 90 بود که یکشب محمد به من گفت: امشب بیا با هم به یک هیئت برویم.

با هم براه افتادیم ودر محله سبلان شمالی خودمان به یکی از کوچه ها(گل سرخ) رفتیم.

یک آپارتمان چند طبقه بود که در یکی از طبقات آن هیئت خانگی دایر کرده بودند.

وقتی رسیدیم اول سخنرانی بود وشخص سخنران آقای گلیان بود.بنده دورادور ایشان را میشناختم که از بچه های پایگاه شهید زارتشت پایگاهی که محمد در آنجا فعالیت میکرد بود ولی تاکنون قسمت نشده بود پای سخنرانی ایشان بنشینم.

صحبتهایش دلنشین وبا زبانی خودمانی صحبت می کرد یطوری  که راحت بدل می نشست. 

ادامه مطلب ...

خاطرات شهیددولت آبادی - خانمی مسن با دمپایی و لباسهایی مندرس

خاطرات شهیدمحمدعلی دولت آبادی-خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس

نقل خاطره  از عمه شهیدمحمدعلی دولت آبادی به نقل از.....

خانمی مسن  بادمپایی و لباسهایی مندرس

عمه شهیددولت آبادی از روز تشیع پیکر شهید نقل میکند که :

مراسم تشیع علیرغم اینکه رسانه ای نبود خیلی شلوغ و باشکوه برگزار شد .همه شرکت کرده بودند از مردم عادی تا بسیجی ها و بچه های نیروی انتظامی.

مراسم تشیع و تدفین که تمام شد وهمه رفتند، من مانده بودم سرخاک تا  کمی با برادرزاده ام خلوت کنم

اطراف خلوت شده بود و دیگر از آن ازدحام خبری نبود.

پس از آنکه کمی اطراف مزار را تمیز کردم سرخاک نشستم که خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس نظرم را جلب کرد  که سرخاک محمد داشت گریه میکرد.

من هر چه به چهره اش نگاه کردم او را نشناختم ، کنار او نشستم  وپس از انکه آرام شد از او پرسیدم :خانم شما محمد(شهیددولت آبادی) را از کجا میشناسی؟

گفت : من همیشه در پارک جنب کلانتری 120 سید خندان می نشینم.

محمد هر وقت از آنجا با موتورش رد میشد می ایستاد و از من می پرسید :خاله کسی اذیتت نمیکند؟

چیزی لازم نداری؟ بعد کمکی به من میکرد و کمی با من حرف میزد ومیرفت.

خاله گفتنش خیلی بدلم می نشست. جایی که امثال ما را کسی تحویل نمیگیرد او همیشه با مهربانی با من حرف میزد.

او گفت:از دیروز که عکسش را دیدم وفهمیدم که شهید شده اصلا حال خودم را نمی فهمیدم و انگار دنیا روی سرم خراب شده و امروز اط جلو کلانتری با مردم خودم را به بهشت زهرا رساندم تا در مراسم تدفین او شرکت کنم و کمی در کنار مزارش آرام بگیرم.   

خاطرات شهیددولت آبادی-خانمی مسن با دمپایی ولباسهایی مندرس

خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی/ وفای به عهد شهید پس از شهادت


خاطرات شهید محمد علی دولت آبادی

نقل خاطره از خواهر شهید دولت آبادی

وفای به عهدشهیددولت آبادی پس از شهادت

محمد برادرم هرگاه قول و یا وعده ای به من یا هر کسی میداد حتما بدان عمل می کرد.

ماه مبارک رمضان سال 1391 بود وآنسال من به سن تکلیف رسیده بودم و روزه بر من واجب شده بود.

مرداد ماه بود وهوا بشدت گرم.

چند روز اول ماه مبارک رمضان را روزه گرفتم ولی حالم اصلا خوب نبود وضعف شدیدی احساس می کردم.

محمد حال بدم را دید و آمد و کنار من نشست و کمی برایم از پاداش روزه گرفتن گفت وکمی هم با من شوخی کرد تا حالم خوب شود.

در آخر به من گفت : خواهرم اگر همه روزه هایت را درست بگیری به جز اجری که در پیشگاه خدا داری من هم یک هدیه خوب انشاءالله  آخر ماه مبارک رمضان برایت میگیرم.

من به او قول دادم که هر طور شده همه روزه هایم را کامل بگیرم.

برادرم بیست ویکم ماه مبارک رمضان همان سال به شهادت رسید و من هر طور بود بخاطر قولی که به او داده بودم با وجود غم فقدان برادرم ،همه روزه هایم را کامل گرفتم.

پس از ماه مبارک رمضان جناب سرهنگ نورآبادی (سرهنگ نورآبادی هنگام شهادت شهید دولت آبادی ریاست کلانتری 120 سید خندان محل خدمت شهید را عهده داربود) به منزل ما آمد وهدیه ای به من داد وگفت: این هدیه از طرف برادرت بخاطر قولی که به تو برای روزه گرفتن بود است.

ایشان فهمیده بودند که محمد به من قول هدیه  پس از ماه مبارک رمضان را داده است ، اینکار را انجام دادند تا حتی پس از شهادت برادرم هم دینی بر گردن ایشان نباشد.

لذت کمک به هموطن / خاطرات شهید محمد علی دولت آبادی

خاطرات شهیدمحمدعلی دولت آبادی/ لذت کمک به هموطن/خاطرات شهدا

خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی

نقل خاطره از پدر شهید محمدعلی دولت آبادی

لذّت کمک به هموطن

شهید دولت آبادی تازه چند ماهی بود که در کلانتری 120 سیدخندان مشغول انجام وظیفه به عنوان پلیس110 شده بود.

شبی محمد پس از پایان شیفت به  منزل آمد.زمستان بود وساعت از 23  گذشته بود.

در را که برایش باز کردم لباسهای خیس و گلی محمد و چهره  سرمازده اش به خوبی نمایان بود.

به داخل خانه آمد و با همان لباسهای خیس وگلی جلو بخاری ایستاد تا سرما از تنش بیرون رود.

کمی که گرم شد لباس عوض کرد و پس از شستشوی دست و صورتش ، کنار سفره غذا که برایش آماده کرده بودیم نشست.

مادرش چون صبح زود سرکار میرفت و خواهر هم  به مدرسه، هر دو خواب بودند و فقط  من طبق معمول هرشب بیدار بودم.

باهم شام خوردیم (معمولا من شبها بخاطر اینکه تنها نباشد با محمد شام میخوردم البته شبهایی که مادر و خواهرش بخاطر مدرسه و کار خواب بودند وگرنه همه با هم شام میخوردیم).

محمد علیرغم اینکه لباسهایش را عوض کرده و گرم شده بود ولی هنوز کمی میلرزید.

طاقت نیاوردم وگفتم : بابا چرا اینجوری؟ گفت: دنبال متهم بودیم و باران هم می بارید ومنهم سوار موتور بودم .

گفتم آخه بابا اینجوری که تو هرشب یا لباسهایت پاره و یا خیس است و گلی و یا خودت زخمی و اینجوری سرمازده وخسته، از پا می افتی.

جوابش آنقدر دندان شکن بود و قاطع  که دیگر هیچوقت  گله نکردم.

گفت: بابا من بیشتر روی سرقت کار میکنم و معمولا این سارقین هم اتومبیل هایی مثل پراید و پژو را میزنند چون سرقت آن برایشان راحت تراست.

اینگونه ماشین ها  برای افراد کم درآمد جامعه است که یا  با همین اتومبیل امرار معاش کرده و هزینه زندگی خانواده خود را فراهم میکنند ویا کلی کار کرده و پس انداز نموده اند تا توانسته اند اتومبیلی برای راحتی خانواده خود تهیه کنند.

حال یک سارقین از خدا بی خبر با سرقت این ماشین مشکلات فراوانی برای آنان ایجاد میکنند.

او گفت : بابا نمیدانی وقتی یک اتومبیل را به صاحبش برمی گردانی چه لذتی دارد.گفت: رساندن حق به حق دار آنقدر اجر و پاداش دارد و آنقدر دعای خیر بهمراهش است که نمیتوانی تصور کنی.

گفتم : تو که هنگام تحویل خودرو ، پیش آنها نیستی که ازتو تشکر کنند.

گفت: خدا که هست تا ثوابش را برایم بنویسد!!!!

فقط شرم وحیای پدر و فرزندی باعث شد آن لحظه نپرم و در آغوشش نگیرم.

جوابش طوری بود که اگر حتی ذره ای هم شک داشتم که او بزرگ نشده، آن جوابش شک مرا به یقیین تبدیل کرد و دانستم  که محمد از من خیلی بزرگتر و جلوتر است.

خاطرات شهدا/خاطرات شهیدمحمدعلی دولت آبادی/ لذت کمک به هموطن

خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی/ عکسی برای شهادت

عکسی برای شهادت-خاطراتی از شهید مدافع وطن شهیدمحمدعلی دولت آبادی-حساب وکتاب شهیددولت آبادی-وصیت به مادر


خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی

عکسی برای شهادت/ حساب وکتاب

نقل خاطره از مادر شهید محمد علی دولت آبادی

مادر شهید می گوید: چند  روز قبل از شهادت محمد ظهر روز جمعه بود و ما در خانه وهمه روزه بودیم.

شیفت محمد عصر ساعت 7 بعداظهر بود.

محمد مرا به اتاقش خواند و گفت مامان بشین و من هم در کنارش نشستم .

بعد محمد برایم از حساب و کتابش گفت.گفت از چه کسانی طلب دارد و به چند نفر هم مختصری بدهی و قسط.

عکسی را هم که با پدرش در عکاسی برای کارت پرسنلی خود گرفته بود نشانم داد و گفت: این عکس برای شهادتم خوب است!!!!

از او پرسیدم که حال اینها را چرا به من میگویی؟ گفت : مامان از فردا که ما خبر نداریم شاید همین امروز من شهید شوم!!!

من گفتم بس کن پسرم اینها چیه میگی؟ هنوز من هزار تا آرزو برایت دارم .میخواهم دامادیت رو ببینم انشاأالله

محمد به من گفت: حالا دیگه.گفت: مامان طلب ها را می بخشم ولی بدهی ها را حتما پرداخت کنید.

محمد بعد از آن جلو آینه رفت و به موها و سرو وضعش رسید ومدام زیر لب حسین حسین میگفت.

چشمهایم را از او بر نمی داشتم.

آنروز برایم  قدش خیلی بلندتر شده بود .فهیمدم که پسر دردانه ام بزرگ شده.خیلی بزرگ



خاطرات شهید محمدعلی دولت آبادی-عکسی برای شهادت-حساب وکتاب شهید دولت آبادی

خاطره ای از شهید مدافع وطن شهید محمدعلی دولت آبادی/فقط سه دقیقه

خاطرات شهید مدافع وطن شهیدمحمدعلی دولت آبادی/فقط سه دقیقه /وظیفه شنااسی شهیدمحمدعلی دولت آبادی


فقط سه دقیقه / خاطره ای از شهید مدافع وطن شهید محمدعلی دولت آبادی

نقل خاطره از سرهتگ حسن نورآبادی ریاست محترم وقت کلانتری 120سید خندان

شب قبل از شهادت شهیدمحمدعلی دولت آبادی بود وبنده می خواستم به هیئت محبان امام علی علیه السلام بروم.

(هنگام شهادت شهید دولت آبادی سرهنگ حسن نورآبادی ریاست کلانتری 120 سیدخندان را عهده داربودند)

چون از قبل می دانستم شهیدمحمدعلی دولت آبادی به هیئت علاقه زیادی دارد وبه اصطلاح یک هیئتی ست واز طرفی در مدت خدمت ایشان در کلانتری 120سید خندان بسیار از حسن خدمت و وظیفه شناسی ایشان راضی بودم ، به او پیشنهاد دادم که با هم به هیئت برویم وایشان هم قبول کردند. 

ادامه مطلب ...

کمک به زیارتگاه /خاطره ای از شهید مدافع وطن شهید محمدعلی دولت آبادی

خاطره ای از شهیدمدافع وطن شهید محمدعلی دولت آبادی/شهیدمحمد علی دولت آبادی


کمک به زیارتگاه/نقل خاطره از عمّه شهید دولت آبادی

محمد معمولا عیدها و تابستان ها به سبزوار میرفت چون تقریبا همه فامیل و وابستگان در سبزوار ساکن بودند.

سال 1381 یا سال 1382 بود ومحمد حدود 11 سال داشت که تابستان به تنهایی به سبزوار آمد.


صبح روزچهارشنبه به اتفاق من(عمّه شهید) و دختر عمّه هایش به یک زیارتگاه بنام پیرحاجات رفتیم.

زیارتگاه ابورفاعه مشهور به پیرحاجات از صحابه پیامبر اکرم(ص) در یک‌کیلومتری غرب شهرستان سبزوار و در حاشیه محله کلاته سیفر منتهی به جاده تهران-مشهد قرار دارد

.

این زیارتگاه در آن زمان( پیرحاجات )از امتیاز برق برخوردار نبود.

آنروز هنگام ورود به زیارتگاه خادم آنجا به سراغ ما آمد و برای خرید امتیاز برق تقاضای کمک کرد. 

ادامه مطلب ...

ماه مبارک رمضان در جبهه - خاطرات شهدا و رزمندگان

ماه مبارک رمضان در جبهه ها - خاطرات ماه مبارک رمضان رزمندگان و شهدا

ماه مبارک رمضان در جبهه ها

خاطرات شهدا و رزمندگان

  روزه داران شهید
رمضان در جبهه‌ها در اوج گرمای تابستان آن هم در منطقه خوزستان حال و هوای ویژه‌ای داشت. سال 60 ماه رمضان در اوایل مرداد ماه و گرمای بالای 50 درجه خوزستان بسیار طاقت فرسا بود. رزمندگانی که از اقصی نقاط کشور به جبهه می‌آمدند حکم مسافر را داشتند و کمتر می‌توانستند یکجا ثابت باشند بعضی از آن‌ها در یک منطقه می‌ماندند و از مسئول یا فرمانده مربوطه مجوز می‌گرفتند و قصد ده روز کرده و روزه دار می‌شدند. 
ادامه مطلب ...

زمزمه شهید محمد علی دولت آبادی

زمزمه شهید محمد علی دولت آبادی -شعر زائر بارانی ام آقا بدادم می رسی؟

شهید والامقام محمد علی دولت آبادی ارادتی خاص به حضرت ثامن الحجج آقا علی ابن موسی الرضا(ع) داشتند .ایشان همیشه شعری را زیر لب زمزمه میکردند.این زمزمه را همه همکاران ودوستانش از وی شنیده بودند.


زمزمه شهید دولت آبادی این بود:


زائری   بارانی ام    ،  آقا  به  دادم  می رسی؟
            بی پناهم خسته ام ، تنها ، به دادم می رسی؟


گر  چه   آهو   نیستم   اما   پر   از    دلتنگی ام
                   ضامن   چشمان   آهوها  ، به   دادم  می رسی؟

 

من   دخیل  التماسم  را به   چشمت   بسته ام
                          هشتمین    دردانه    زهرا   ، به دادم  می رسی؟ 

ادامه مطلب ...

شهدا ونماز از زبان یاران شهدا

شهدا ونماز-خاطرات نماز شهدا به روایت یاران شهدا

یاران شهدا روایت می کنند:

شهدا ونماز

فصل اول: خاطرات مربوط به وضوی شهیدان

1- شهید مسعود احمدی نسب:

زمستان 52 را فراموش نمی‌کنم. هوا خیلی سرد و یخبندان بود. رفته بودیم تهران که سری به پدر بزرگش بزنیم. صدای اذان صبح که از مسجد محل به گوش رسید، مسعود احمدی نسب که آن وقت یازده سال داشت برخاست و از آبی که یخ زده بود باری وضو استفاده کرد. پدربزرگ او که شاهد ان صحنه با شکوه بود خوشحال شد و گفت:‌خدا را شکر که در این روزها می‌بینم نوه‌هایم مذهبی و اهل نماز و دعا هستند.

***************

2- شهید نادر پشکوهی:

نادر بی‌نهایت به قرائت قرآن علاقه داشت، بخصوص سوره والفجر را زیاد می‌خواند. که حتماً رابطه‌ای بود بین علاقه او به این سوره و شهادتش درعملیات والفجر 8 اکثر شبها تا نیمه شب بیدار بود و بر سجاده با خدایش را رزاو نیاز می‌کرد.

یادم می‌آید نادر همیشه می‌گفت: شهادت یک انتخاب است، نه یک اتفاق. اذان ظهر بود که پا به دنیا گذاشت و در 22 سال عمرش حافظ اذان و نماز و قرآن بود و در اذان مغرب نیز به فیض عظیم شهادت نایل گشت. 

ادامه مطلب ...