یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت
یادو خاطره  شهدا

یادو خاطره شهدا

گسترش فرهنگ ایثار و شهادت

متن مصاحبه ایرنا با مادر بزرگوار شهید محمد رضا علی گلیان

مصاحبه مادر شهید والامقام محمد رضا علی گلیان

بسم رب الشهداء والصدیقین

 متن مصاحبه ایرنا با مادر بزرگوار شهید محمد رضا علی گلیان

 به گزارش ایرنا، مادر شهید ˈمحمدرضا علی گلیانˈ خود می گوید تنها دلخوشی ام ، وعده دیدارهای گاه به گاه روزهای پنجشنبه است.

 

چهره اش نورانی است که؛ نشان ایمانی محکم و استوار از جنس حضرت زینب (س) است و لایق قربانی دادن. دامنش محل معراج و دستانش پلکان عروج مادر شهید است و تقدیری اگر هست؛ به واسطه فرزندی است که جانش را در جهاد فی سبیل الله تقدیم معبود خود کرده است.

 

اما او جهادی بس عظیم انجام داده است و میدهد او دل کنده از هر آنچه که زندگی اش بوده و ˈمحمدرضاˈ سراغ دل خویش رفته است. راه افتادنش را، زبان گشودنش را، قد کشیدنش همه را با چشمان و گوش هایش شنیده و دیده است و زمان آزمون الهی، مردانه پای اعتقاداتش ایستاده و فقط گفته است ˈبروˈ و...  

 مادر شهید محمدرضا علی گلیان

 نامش ˈکبری ایپک لوˈ است. مادر چهار پسر و یک دختر. محمدرضایش فرزند چهارم خانواده است. زرنگ ودرس خوان. آنقدر که همه امید به رتبه نخست کنکورش داشتند. اما دلش را خدا در دانشگاه دیگری پذیرفت. جبهه شد مکان تحصیلش و خاک شلمچه محل پذیرفتن و عروج.

 

محمدرضا سال چهارم دبیرستان رشته الکترونیک بود. خیلی درس خوان بود. همیشه شاگرد اول بود. اونقدر با استاداش رابطه اش خوب بود که حد نداشت. یه روز که رفته بودم مدرسه شون دیدم رو شونه معلمشونه. اول فکر کردم دوستشه. گفتن نه بابا این معلمشونه. اونقدر که با اینها دوست و صمیمی بود.

 

بعد شهادتشم که مدیرشون اومد وبراش سخنرانی کرد و گریه و زاری.اصلا یه چیز دیگه ای بود. یه چیز می گم یه چیز می شنوی. من همه بچه هام مومن و مذهبی هستن ولی هیچ کدوم به پای محمدرضا نمی رسن.

 

برای بار دوم که داشت می رفت جبهه گفتم محمدرضا نرو بمون برای کنکور بخون. گفت مامان تو که می دونی من اگه کنکور بدم نفر اول می شم. حالا بزار برم جبهه. بیست چهارم دی ماه شهید شد دیگه بر نگشت که کنکور بده.

 

پدر را محمدرضا، خود راهی جبهه کرده است. آنقدر با پدر رفت و آمد که شهادت قسمت خودش شد و رساندن خبر شهادتش به مادر نیز قسمت همسر شد. سخت و جانکاه بود خبر شهادت فرزند را پدر به مادر برساند. اما گویا خدا این بار خود، پدر را قاصد این خبر کرده است.

 

محمدرضا اونقدر تو گوش پدرش خوند که بابا تو جبهه به شما نیاز هست؛ پدرش هم به عنوان راننده رفت جبهه. خبر شهادتش رو هم پدرش برامون آورد.

 

تو کربلای 5 تو خط مقدم بود. تیکه تیکه شده بود. دستاش، پاهاش همه جاش تیکه تیکه و قطع شده بود. فقط صورتش یه کم سالم مونده بود. یکی از دوست هاش مجروح شده بود. گفته بود اگه محمدرضا رو از زمین جمع نکنید منو هم عقب منتقل نکنید من هم نمی یام. دیگه مجبور شده بودن، محمدرضا رو هم به عقب منتقل کنند.

 

که اگه نمی کردن احتمالا مفقود می شد. به پدرش گفته بودن که پسرت مجروح شده. برو ببینش. رفته بود دیده بود که شهید شده. اومد که خونه، یک روز به ما نگفت. فرداش خبرشو بهمون گفت. من اصلا صدام در نمی یومد. می گفتم کسی نباید صدای منو بشنوه. خیلی برام مهم بود کسی صدای گریه منو نشنوه.

 

محمدرضا جمعا دو بار رفت جبهه. بار آخر مهر رفت و بیست و چهارم دی شهید شد. بار آخر که داشت می رفت، همش پشت سرش آب می ریختم. می گفتم برو ان شاالله بر می گردی. ولی رفت و عاقبت بخیر شد زیرا برگشت به دنیا چیزی جز خسران نیست.

کارهایش مخلصانه بود و فقط برای رضای خدا. همین کارهای بی ریایش بود که او را از دیگران متمایز می ساخت. مانند مهمانی بود که هر لحظه عزم سفر بر سر داشت. همه اهل خانه همین حس را نسبت به او داشتند.

 

از بس این بچه، بچه خوبی بود که حد نداشت. از وقتی که خودش رو شناخت، بچه هایی که تو کوچه بودن رو می آورد تو خونه و بهشون نماز یاد می داد. تقریبا 10 سالش بود. اصلا برای ریا کار نمی کرد. بعد از شهادتش هم از میدان خراسان اومدن گفتن شما نمی دونید که این برای ما درس قرآن می داده.

 

ولی ما خبر نداشتیم. مثل مهمون بود خونمون. هر کس از بیرون می اومد. هر چی داشت می گذاشت جلوی این. خیلی مظلوم بود. همه چیزش با بقیه فرق می کرد. ظاهرش، روحیاتش و اخلاقش اصلا موقع به دنیا اومدن صورتش نورانی بود.

 

از وقتی که بچه بود من هر وقت که می خواستم صورت اینو نگاه کنم صلوات می فرستادم. خیلی سعی می کرد حق الناس رو رعایت کنه. یه بار پدرش برای اینکه چاه خونه پر نشه. فاضلاب رو کشید تو کوچه که بره تو جوب. اومد و گفت بابا آخه این چه کاریه که می کنی. خوب چاه پر بشه تخلیه اش می کنیم دیگه. این کار درستی نیست. من که تو رو حلال نمی کنم دیگران که جای خود دارن.

 

خواب پدر ومادر شهید

محمدرضا که شهید شد؛ خواب شب قبل مادر و پدر نیز به سادگی تعبیر شد هر دو خواب پرگشودن و به خدا رسیدن فرزندشان را دیده بودند. همان فرزندی که چون میهمان خانه شان بود و با دیگر فرزندانشان تفاوتی قابل ملاحظه داشت.

 

هم من و هم پدرش شب قبل از شهادت محمدرضا خوابشو دیده بودیم. شبی که شهید شد خواب دیدم که یه پرنده سفید رنگ اومد تو اتاق گفتم این پرنده از کجا اومد. گرفتم تو دستم و یک آن دیدم، پنجره اتاق به سمت حرم امام حسین (ع) باز شده همین جور این پرنده رو گرفتم هوا پرواز کرد به سمت حرم پر کشید و رفت. باباشم دقیقا همون شب تو جبهه خواب دیده بود که با محمدرضا هر دو به سمت بالا دارن میرن تا اینکه به جایی میرسن که محمدرضا می گه بابا شما نمی تونی بیای. شما برو پایین بعد دیده بود اون رفته بالا و پدرش هم محکم افتاده پایین.

 

یه عکسی هم ما برای حجله اش دادیم که خودش اصلا ندیده بود. رفته بود عکس گرفته بود و از پدرش خواسته بود که از عکاسی بگیره باباش که گرفته بود آمده بود تا بهش بده گفته بودن، اینها رفتن جلو خط مقدم که دیگه چند روز بعد شهید می شه و همون عکس شد عکس حجله اش.

 

از بعد شهادتشم همیشه احساسش می کنم. یه بار شب قدری دیدم با همون لباس بسیجی اومد و زانو زد جلوی پام خدا شاهده توی خونه هم که هستم همیشه کنارمه خب شهدا زنده هستن دیگه بایدم احساسش کنم چون من یک مادرم...

                                شادی روح شهدا صلوات

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد